نويسنده: علي اكبر سياسي




 

شرح حال:

گردن ويلار آلپرت (1) به سال 1897 ميلادي در آمريکا به دنيا آمد و به سال 1967 از دنيا برفت. او پس از پايان تحصيلات مقدماتي و دريافت درجه ي ليسانس در اقتصاد و فلسفه از دانشگاه هاروارد ( 1919 ) به ترکيه رفت و مدت يکسال در« رابرت کالج » اسلامبول به تدريس زبان انگليسي و جامعه شناسي پرداخت. در بازگشت به آمريکا تحصيلات عالي خود را در دانشگاه هاروارد دنبال کرد و در 1922 به درجه ي دکتري در روان شناسي نائل گرديد. آنگاه به اروپا آمد و براي مدت دو سال در دانشگاه هاي برلن و هامبورک ( آلمان ) و دانشگاه کمبريج ( انگلستان ) به مطالعه پرداخت. همينکه به آمريکا مراجعت نمود به دعوت کالج درتموث (2) تا سال 1930 در آن کالج تدريس نمود و از آن تاريخ به بعد تمام وقت خود را تا آخر عمر در دانشگاه هاروارد به تدريس و تحقيق و تأليف گذرانيد.

کلياتي درباره ي نظريه آلپرت:

آلپرت يکي از رويدادهاي مهم قرن حاضر را کشف شخصيت مي داند (3) و معتقد است که اين موضوع مهم بايد از ديدهاي مختلف علوم طبيعي و علوم زيستي و فلسفه و ادبيات- که به بهترين وجهي به توصيف رفتار آدميان مي پردازد- مورد بررسي و مطالعه قرار گيرد و با آنها سازگار باشد و از اين رو نظريه هاي مربوط به شخصيت را که از اين نکته غفلت دارند و با تعصب به يک جهت معين گام برمي دارند و تحقيقات خود را بر پايه ي يک اصل قرار مي دهند- مانند انگيزش، تعادل حياتي، غرائز، نيازها، انگيزه هاي فطري، کاهش تنيدگي، و جز آن مورد انتقاد قرار مي دهد و شک دارد که اين گونه نظريه ها، در عين اينکه بي فايده نيستند، بتوانند مشکلها را حل کنند. و نيز اندازه گيري و قياس، يعني تعيين کميت فعاليتهاي رواني و همچنين جستجوي انگيزه هاي رفتار را در ناخودآگاه، نمي پسندد. و برعکس براي مطالعات کيفي از يک سوي و انگيزه هاي خودآگاه از سوي ديگر، اهميت فراوان قائل است.
آلپرت کوشيده است شخصاً در اعتقادهاي خود تعصب به خرج ندهد و از تجديد نظر در آنها خودداري نکند و از اينکه نظريه اش التقاطي باشد نهراسد.
نکات مهم نظريه ي آلپرت بدين قرارند:
1- توجه به پيچيدگي شخصيت آدمي و کثرت صفات و خصال او که به وحدت تبديل مي گردند و هر فردي را يگانه و بي همتا مي سازند.
2- تأکيد در اهميت خودآگاه و تأثير شگرف آن در رفتار آدمي، به خصوص در رفتار آدم بهنجار.
3- کمک به تجديد بحث روان شناسان درباره ي من و خود.
4- آزادساختن آدمي از قيد و بند گذشته و تأکيد درباره ي تأثيري که زمان حال و زمان آينده در رفتار وي دارند.
5- « خودمختاري کنشي » که نتيجه ي تأثير زمان حال و آينده است.
6- فاصله يا بريدگي ميان حيوان و انسان، ميان شخصيت کودک و شخصيت بزرگسال، و ميان آدم نا بهنجار و آدم بهنجار.
درباره ي نکته ي ششم بايد فوراً يادآور شويم که نتيجه ي اين اصل اين است که نظريه هائي، مانند روان کاوي، ممکن است در مورد افراد نابهنجار مفيد و مؤثر باشند، ولي در مورد افراد بهنجار فايده ي آنها ناچيز است؛ و نيز اطلاعات دقيقي درباره ي کودک به دست مي آيند نمي توانند به افراد بزرگسال اطلاق شوند، يعني درباره ي آنها صادق باشند.

تعريف شخصيت:

آلبرت ده ها تعريف مختلفي را که از شخصيت بوده است جمع آوري کرده و آنها را به اعتبار اهميت و توجه خاصي که به يکي از جنبه هاي شخصيت بوده هفت دسته کرده است. تعريف خود او از شخصيت به اين اعتبار است: « شخصيت سازمان با تحرک ( زنده ي ) دستگاه بدني و رواني فرد آدمي است که چگونگي سازگاري اختصاصي آن فرد را با محيط تعيين مي کند » (4) مقصود آلپرت از « سازمان با تحرک » اين است که شخصيت، با اينکه همه ي عناصر تشکيل دهنده اش با هم ارتباط و پيوستگي و همکاري دارند، پيوسته در رشد و تغيير و تحول است؛ ضمناً فعاليتهاي بدني و رواني از هم جدا نيستند و هيچکدام به تنهائي شخصيت را درست نمي کنند، بلکه با هم آميختگي دارند و بر روي هم شخصيت را تشکيل مي دهند. قسمت آخر تعريف آلپرت معنيش اين است که اين شخصت در هر فردي او را به وجهي خاص براي سازگاري با محيط به حرکت درمي آورد، يعني رفتار او را تعيين مي کند. به عبارت ديگر نمي توان دو فرد آدمي يافت که محيط را يک جور درک کنند و در برابر آن يک جور واکنش داشته باشند. درباره ي اين يکتائي و بي همتائي افراد، يعني اصل فرديت، آلپرت تأکيد فراوان دارد و به همين جهت روان شناسي او را روان شناسي فرد (5) هم خوانده اند.
آلپرت ويژگيهاي بدني و مزاج و هوش را مواد خام شخصيت مي داند و با گاردنر مورفي (6) موافق است که مي گويد بسياري از توانائيهاي بالقوه ي آدمي ناشناخته باقي مانده و يا چنانکه بايد و شايد مورد مطالعه ي روان شناسان قرار نگرفته اند؛ و نيز توجهي را که شلدن به ارتباط تن و روان داشته است مي پسندد و مانند يونگ معتقد است که در ضمن مطالعات و تحقيقات نبايد روان شناسي و فلسفه ي مشرق زمين را ناديده گرفت و مورد غفلت قرار داد.

ساخت شخصيت

آلپرت، چنانکه اشاره شد، موافق نيست به اينکه روان شناس در تحقيقات خود درباره ي شخصيت اهميت استثنائي به يک عامل معين دهد و در اين باره تعصب داشته باشد. يعني مثلاً مانند فرويد عمل کند که اهميت خاص به غرائز مي دهد، يا مانند ماري که اين اهميت را به نياز و مانند ماک دوکال که آن را به عاطفه ... مي دهند. با اينهمه از مطالعه ي آثار و آراء او چنين برمي آيد که او هم مانند ديگران کرده است، زيرا در ساخت و تحرک شخصيت، به نظر او صفت در درجه اول اهميت قرار دارد. اينکه گفتيم « در ساخت و تحرک » شخصيت به اين دليل است که در نظريه ي آلپِرت، صفات هم در ساخت شخصيت هستند و هم جنبه ي انگيزشي دارند و موجب رفتار مي شوند.
چون سخن از انگيزش رفت بي فايده نيست که پيش از بحث درباره ي صفات، مختصر توضيحي درباره ي انگيزش که جنبه ي مهم صفات است بدهيم.
انگيزش- آلپرت انگيزش را دشوارترين موضوع بحث روان شناسي مي داند و معتقد است که غرائز يا سائقه ها (7) تنها انگيزه هاي عمل آدمي نيستند، بلکه آدمي داراي انگيزه هاي ديگري است که از دوران کودکي تا دوران بزرگسالي و سالمندي تغيير و تحول مي پذيرند و رشد و نمو و شکفتگي شخصيت و خودمختاري من انگيزه هاي ديگري را جانشين انگيزه هاي نخستين مي کنند يا لااقل بر آنها مي افزايند. باري رفتار آدمي معلول عوامل گوناگون است. نوع و شدت و اهميت بعضي از انگيزه ها در افراد متفاوت هستند. البته هدفهاي آدمي در فعاليتهائي که به خرج مي دهد هميشه صريح و روشن نيستند، ولي بهرحال، برخلاف نظر فرويد، جنبه ي جنسي ندارند.
حاصل اينکه انگيزه عامل اصلي رفتار است و در دوره هاي مختلف زندگي تغيير مي کند، و تحول شخصيت اصولاً مستلزم تغيير و تحول انگيزه هاست. بديهي است که انسان انگيزه هائي دارد که حيوان ندارد؛ و نيز انگيزه هاي کودک با انگيزه هاي افراد بزرگسال فرق دارند؛ و انگيزه هاي انسان بهنجار با انگيزه هاي انسان نابهنجار يکي نيستند: جستجوي تعادل کامل (8) در زندگي، هدف افراد نابهنجار ( روان نژندها و روان پريشها ) است، در صورتي که افراد بهنجار بقدر کافي تحرک دارند و نمي توانند در حال تعادل باقي بمانند و پيوسته خواهان تغيير و تحول هستند.
صفت- آلپرت به کرات از خود مي پرسد که براي بررسي و تحقيق درباره ي شخصيت چه چيز مقتضي است ملاک و معيار قرار داده شود. چيزهائي را که او از نظر گذرانده است به خصوص عبارتند از گرايش ( تمايل )، رويه (9)، خصلت يا صفت (10)، مزاج، تيپ، منش (11)، وضع و حال (12) ... و از ميان همه ي اينها او صفت را مناسبترين معيار تشخيص داده است، ولي در عين حال از اهميت و ارزش گرايش، مزاج، منش و جز آن ... غافل نيست و هر يک از آنها را نيز مورد بحث قرار داده است، و نيز ارزش ها را براي تحقيق فردي واحد، معياري مناسب دانسته است.
علت اهميت خاصي که آلپرت براي صفات قائل است اين است که او آنها را عناصر سازنده ي شخصيت و به حرکت درآورنده آن مي داند. ضمناً معتقد است که آنها تنها معيار براي مقايسه افراد با يکديگرند. از اين رو در باب صفت به تفصيل به بحث مي پردازد، و بدين جهت روان شناسي او روان شناسي صفات نيز خوانده شده است. آلپرت در تعريف صفت چنين مي گويد: « صفت يک سيستم عصب رواني (13) تعميم و تمرکز يافته ( اختصاصي هر فرد آدمي ) است که مي تواند چندين تحريک را از نظر کنشي يکسان بسازد و وجوه پايدار رفتار انطباقي و معني دار را به وجود آورد و هدايت کند. (14) » به عبارت غيردقيق، ولي ساده، صفت عبارت است از گرايش طبيعي، يا استعداد قبلي ( ناشي از عوامل تکويني و از يادگيري ) مخصوص يک فرد آدمي به اينکه در برابر هر دسته از محرک ها رفتاري متناسب با مقتضيات محيط داشته باشد.
در توضيح تعريف آلپرت از صفت و در تعقيب آن چند نکته بايد خاطر نشان شود. يکي اينکه صفت، هم به عمل وا مي دارد ( يعني انگيزه است ) و هم جهت عمل را تعيين مي کند. ديگر اينکه صفت بر پايه عصب و روان قائم است، يعني برخلاف نظريه « زيستي اجتماعي »، فقط چيزي نيست که ديگري مي بيند، بلکه بستگي به ديد کمتري ندارد و وجودش در خود شخص محرز است. ديگر اينکه هر کسي صفاتش با ويژگيهائي که در آنها هست اختصاص به خود او دارند و از اين رو هيچ کس ديگر با او کاملاً همانند نيست. ديگر اينکه صفات اکتسابي ممکن است صورت انگيزه هاي نخستين را پيدا کنند. نظر آلپرت درباره ي « خودمختاري کشي » که بيانش خواهد آمد، ناشي از همين اعتقاد است. اين اعتقاد ضمناً مخالف نظر فرويد درباره ي من است، چه او من را فقط مجري خواهشها و او امر نهاد مي داند، در صورتي که آلپرت من را از اين قيد مي رهاند. ديگر اينکه صفات معمولاً با يکديگر همبستگي دارند و با هم عمل مي کنند، چنانکه بعضي از اعمال آدمي که ناشي از يک صفت برجسته هستند در عين حال از بعضي صفت هاي ديگر نيز متأثر مي باشند. نکته ي ديگر اينکه در هر کسي پاره اي صفات جنبه ي انگيزشي بيشتري دارند تا صفات ديگر او. البته هميشه يک محرک خارجي يا يک وضع و حال دروني مقدمه ي به کار افتادن صفت واقع مي شود، ولي بسيار پيش مي آيد که خود شخص به جستجوي محرکهاي خارجي مي رود تا صفت مربوط به کار افتد. مثلاً کسي که صفت اجتماعيش قوي است براي ابراز اين صفت منتظر موقع متناسب نمي شود، بلکه خود موقعيتهاي مناسب را براي معاشرت با ديگران فراهم مي سازد.
صفت، عادت، تيپ- صفت شباهت بسيار با عادت دارد، ولي بجز آن و کليتر از آن است. صفت معمولاً شامل چندين عادت است: عادات نمي توانند بر صفات چيره گردند، ولي صفات مي توانند عادات تازه بوجود آورند. صفت با تيپ هم فرق دارد. صفت، چنانکه اشاره شد، خصوصيت و کيفيتي است موجود در شخص، در صورتي که تيپ يک مفهوم انتزاعي است، نه يک چيز واقعي. ( وقتي کسي را در يک تيپ يا طبقه جاي مي دهند ناچار صفات اختصاصي او را ناديده مي گيرند ). از اين رو مي توان گفت پرويز داراي فلان صفت است ولي نمي توان گفت داراي فلان تيپ است، بلکه بايد گفت در فلان تيپ جاي دارد. باري به گفته ي آلپرت تيپ ها امتيازهاي ساختگي را که با واقعيت چندان شباهتي ندارد مي رسانند، در صورتي که صفات به چيزهائي اطلاق مي شوند که داراي وجود خارجي هستند.

انواع صفات:

عده صفات خيلي بيش از آن است که در بادي امر به نظر مي آيد. آلپرت در متون انگليس قريب هجده هزار واژه يافته است که صفات را مي رسانند. پيدا است که اين صفات از حيث اهميت و اصالت با هم خيلي فرق دارند. بهرحال آلپرت صفات هر فرد آدمي را سه دسته مي کند: صفات اصلي (15). صفات مرکزي (16) و صفات فرعي (17).
صفات اصلي معدود ولي بسيار ريشه دار و عميق هستند و بر صفات ديگر و هيجانات ما حکومت مي کنند: بسياري از فعاليتهاي آدمي بطور مستقيم يا غيرمستقيم ناشي از اين نوع صفات هستند ... اين صفات نمي توانند مدتي در او پنهان بمانند؛ آدمي به وسيله ي آنها شناخته مي شود و احياناً به آنها شهرت پيدا مي کند.
صفات مرکزي حکم سنگ هاي بناي شخصيت را دارند و وسيله معرفي آدمي هستند. آلپرت عده ي اين صفات را از پنج يا شش متجاوز نمي داند.
اما صفات فرعي صفاتي هستند که کمتر بروز و ظهور مي کنند و تأثيرشان در رفتار کمتر است. خود شخص ممکن است به وجود آنها آگاهي داشته باشد، ولي آنها به صراحت معلوم ديگران نيستند، و براي اطلاع از آنها بايد شخص مورد نظر به دقت مورد رسيدگي قرار گيرد.
آلپرت به يک اعتبار ديگر صفات را دو دسته مي کند و ميان آنها فرق مي گذارد. يک دسته صفات فردي (18)، دسته ي ديگر صفات مشترک (19). صفات فردي صفات واقعي هستند و فقط در افراد ديده مي شوند نه در اجتماع. ميان صفات افراد مختلف، مشابهت بسيار وجود دارد، ولي چگونگي تظاهر يا عمل هر صفت در فردي معين غيراز چگونگي تظاهر يا عمل آن صفت در فردي ديگر است، و اين خود دليل است بر اينکه صفات فردي، اختصاصي او هستند و فقط به آن فرد معين مي توانند نسبت داده شوند. از اين رو، چنانکه آلپرت مکرر يادآور مي شود، نمي توان دو فرد آدمي يافت که عيناً يک صفت داشته باشند.
اما آلپرت اين نکته را هم خاطر نشان مي سازد که اشتراک فرهنگ و آداب و رسوم و سنن اجتماعي که افراد در آن زندگي مي کنند روي آنها آثاري مشابه مي گذارد و سبب مي شود که آنها براي سازگاري با محيط خود نحوه هاي رفتاري همانند پيدا کنند. از اين رو مي توان اين جنبه هاي مشابه و مشترک رفتار را جداگانه در نظر آورد، يعني آنها را انتزاع نمود و نام صفت يا صفات مشترک به آنها داد.
صفات مشترک هر چند که واقعيت ندارند، خالي از فايده نيستند. زيرا به وسيله ي آنها مي توان افرادي را که در اجتماعي معين زندگي مي کنند و فرهنگي معين بر آنها حکومت دارد، با يکديگر مقايسه نمود و درباره ي آنها اطلاعاتي کلي به دست آورد، به شرط آنکه هيچگاه از نظر دور نداشت که اين صفات مشترک از آن هيچ فرد معيني نيستند و نمي توانند معرف دقيق او باشند.

آمادگيهاي شخصي:

آلپرت گاه به جاي صفات فردي اصطلاح « آمادگيهاي شخصي » (20) را به کار مي برد، و آمادگيهاي شخصي را دوگونه ذکر مي کند: اکتسابي (21) و فطري (22). آمادگيهاي « اکتسابي » آنهائي هستند که براي توصيف رفتار زمان حال يا رفتاري که در جريان است مناسب هستند. « آمادگيهاي فطري » يا تکويني ريشه هاي عميق تري دارند. روان کاوان مي خواهند به اين نوع آمادگيها دست يابند، ولي اين کار خالي از اشکال نيست و چه بسا که موجب اشتباه مي گردد.
« آمادگيهاي شخصي » هم مانند صفات سه گونه اند: اصلي، مرکزي و فرعي، با همان تعريف و توصيفي که درباره ي آن سه نوع صفت بيان شده است.
رويه و گرايش- مفاهيم رويه و گرايش که آلپرت درباره ي آن نيز بحث کرده است، هر دو تقريباً حاضر بودن آدمي را براي عملي معين مي رسانند و در واقع مقدماتي براي آمادگيهاي شخصي هستند.

اهميت زمان حال و زمان آينده:

چنانکه پيش از اين اشاره شد، يکي از ويژگيهاي نظريه ي آلپرت درباره ي شخصيت اهميتي است که او به زمان حال و زمان آينده مي دهد و ارزشي که براي قصد و نيت آدمي قائل است. او دراين باره مي گويد: « آدمي در زمان حال زندگي مي کند و مي انديشد، نه در زمان گذشته ». آنچه او را برمي انگيزد و به کار و کوشش واميدارد عوامل موجود در زمان حال هستند و گذشته نمي تواند انگيزه هاي زمان حال را توجيه کند. فرويد درباره ي اهميت ناخودآگاه زياده از حد غلو کرده است. در واقع اين افراد نابهنجار و بيمار هستند که اسير گذشته هستند نه اشخاص بهنجار؛ اينها چنانکه گفته شد در زمان حال زندگي مي کنند و متوجه آينده خود هستند. باري آلپرت برخلاف فرويد و بسيار کسان ديگري که در توجيه رفتار آدمي بيشتر متوجه ي گذشته ي او بوده و آن را مورد بررسي و کنجکاوي قرار داده اند، بيشتر به خواهشهاي دل او، جاه طلبي هاي او و آرزوهائي که در سر مي پروراند اهميت مي دهد و اينها را بيشتر از آنچه که او در گذشته بوده و يا در سر داشته است در رفتارش مؤثر مي داند. حاصل اينکه نظرش تا حدي نزديک به نظر يونگ و آدلر است.
من، خود، خويشتن- آلپرت مدتها اجتناب داشت از اينکه درباره ي مفاهيم من و خود اظهارنظر کند. سرانجام در اين باب نيز به بحث پرداخت. اولاً او براي من بيش از فرويد اهميت و قدرت قائل است. من در نظر فرويد راکبي است که بر نهاد سوار است و کارش اين است که خواهشهاي او را برآورد البته با رعايت امکانات و مقتضيات، مانند سواري که دهانه ي اسب را شل کرده و مي گذارد او بهرکجا که مي خواهد برود، با توجه به اينکه به مانع برنخورد و به چاه و چاله نيفتد. در چنين مواردي البته دهانه اسب را مي کشد و مانع حرکت او در آن جهت مي شود. من در نظر آلپرت کارش و اهميتش خيلي بيش از اين است. در من نيروئي هست که توسط آن همه ي عادات و صفات و وضع و حالها و تمايلات و عواطف آدمي را در هم مي آميزد و به آن وحدت مي بخشد و آدمي را، که قانع نيست به اينکه زندگيش فقط صرف کاهش يا رفع تنيدگي باشد، قادر به ابتکار و پيشروي مي سازد.
ثانياً براي اجتناب از ابهامي که در معني واژه هاي من (23) و خود (24) هست و از تعريف دقيق آنها، پيشنهاد مي کند که همه ي افعالي که به من و خود نسبت داده مي شود بر رويهم به اين عنوان خوانده شوند: « کنشهاي اختصاصي شخصيت » (25).
اين افعال يا کنشها، شامل علم و آگاهي به بدن و عزت نفس و برتري جوئي و فکر منطقي و وجدان يا شعور، يعني علم به وحدت و هويت شخصيت و گرايشها و عواطف است؛ خلاصه شامل است آنچه را که جنبه ي يکتائي و بي مانندي به هر فرد آدمي مي دهد و او را از همه ي افراد ديگر ممتاز مي سازد. اين مجموعه ي وحدت يافته که متشابه بودن وضع و حالها و نيت ها و عقيده ها و سليقه هاي شخص بر آن پايه استوار است از طرف آلپرت پروپريم (26) خوانده شده است که در فارسي مي توان از آن به واژه ي خويشتن (27) تعبير نمود. واقع اين است که امروز در روان شناسي من و خود، که آلپرت آنها را غالباً به جاي هم استعمال مي کند. جاي روان را گرفته اند و تمام قدرتي که فيلسوفي چون ابن سينا و ساير فيلسوفان براي روان- به اعتبار اينکه به تدبير بدن مي پردازد يا آدمي را با محيط سازگار مي کند- قائل بودند امروز به من داده شده است، بي آنکه نخواهند آن را جوهري مجرد و مستقل از ساير کيفياتي که شخصيت را تشکيل مي دهند بدانند. بدين جهت آلپرت معتقد است که واژه هاي من و خود مي توانند به صورت صفت براي رساندن کنشهاي اختصاصي شخصيت مورد استفاده باشند و حاجتي نيست که آنها به صورت اسم به کار برده شوند.

خودمختاري کنشي

اصل « خودمختاري کنشي »
مفهومي ابتکاري است که آلپرت آورده و بيشتر به واسطه ي آن است که صاحب نظريه در شخصيت شناخته شده است، زيرا بسياري از خصوصيات نظريه او متفرع از اين اصل هستند. اين اصل که از طرف روان شناسان سخت مورد بررسي و انتقاد قرار گرفته است با اصل انگيزش، که بيان آن گذشت، بستگي کامل دارد. هر فعاليت يا هر شکلي که فعاليت پيدا مي کند با اينکه در اصل علت مخصوصي داشته باشد، ممکن است خودش به صورت غايت و هدف درآيد و بي موجبي ديگر به وقوع پيوندد، به عبارت ديگر نفس عمل موجب عمل شود، يعني فعلي که از شخصي سر مي زند محرک و انگيزه اش خودش باشد نه چيز ديگري: اين گونه عمل ناشي از « اصل خودمختاري کنشي » است و نمونه ي آن اعمالي هستند که در اصل ناشي از يک عامل زيستي و احتياج حياتي بوده اند و بعدها، با اينکه آن عامل يا آن احتياج از ميان رفته است، باز جريان خود را ادامه مي دهند.
رفتاري که « خودمختاري کنشي » باعث مي گردد، يا محدود (28) است يا ابتکاري (29) است.
رفتار نوع اول، فعاليتي است که در آغاز علت زيستي داشته و بعدها بدون تقويت يا تقريباً بدون تقويت خارجي خودبخود ادامه پيدا مي کند. اين نوع فعاليت محدود است و به شخصيت و رفتار آدمي جنبه ي تشابه و يکساني مي دهد. از جمله مثالهائي که آلپرت در اين مورد براي تأييد نظر خود آورده است پاره اي حرکات هستند که ارگانيسم چندين بار در جواب انگيزه هائي صورت داده است و بعد هم که انگيزه ها از بين رفته اند گرايش دارند به اينکه ادامه يابند. بعضي از حرکات کودکان و حرکات بزرگسالان نابهنجار يا روان نژند از اين گونه اند.
در روان شناسي تطبيقي در تأييد اين اصل مثالهاي فراوان مي توان يافت. از آن جمله يکي اين است: جسم خارش دهنده اي را در گوش موشها کردند؛ البته اين حيوانات براي از بين بردن تحريک نامطبوع، گوش خود را خارش مي دادند؛ ولي بعد از اين هم که جسم خارش دهنده را از گوش آنها بيرون آورند باز موشها خاراندن گوش را مدتي ادامه دادند. با چند بار تکرار اين آزمايش، کار به جائي کشيد که خاراندن گوش جزء رفتار اين حيوانات گرديد بي آنکه ديگر موجب زيستي، يعني محرکي، در کار باشد. مثال ديگر: موشهاي گرسنه اي براي دست يافتن به غذا ناچار بودند از يک راه آبي بسرعت عبور کنند. تکرار اين آزمايش سبب شد که بعدها موشها با اينکه سير بودند و در انتهاي آن راه غذائي به آنها داده نمي شد، باز به سرعت از آنراه مي گذشتند و اين حرکت، به اصطلاح آلپرت، بخودي خود هدف يا انگيزه اي براي اين حيوانات شده بود.
اين کنش ها، که نظير آنها در همه ي افراد کمابيش ديده مي شود (30)، آثار باقيمانده ي حرکاتي هستند که از نظر زيستي مفيد بوده اند، و چنانکه از مثالهاي ياد شده پيدا است، حرکاتي هستند محدود و معين و از اين رو آلپرت آنها را وابسته ي به « خويشتن » ( پروپريم ) مي داند و جزء آن به شمار نمي آورد.
اما نوع دوم، « خودمختار کنشي » ناشي از قدرت انگيزشي علاقه منديها، ارزشها، عواطف و به طور کلي، شيوه ي زندگي اشخاص است. اين وجه « خودمختاري کنشي » آدمي را وادار مي کند به اينکه رفتاري بيش از پيش بهتر و عاليتر داشته باشد و در برابر مسائل و مشکلات زندگي کارهائي به تدريج بزرگتر صورت دهد. آلپرت اين گونه انگيزه ها را « انگيزه هاي اختصاصي (31) » مي خواند و جزء قسمت مرکزي خويشتن به شمارمي آورد، يعني از عناصر تشکيل دهنده ي شخصيت مي داند. از نمونه هاي اين گونه کنش ها که آلپرت ذکر کرده است يکي علاقه مندي پاره اي افراد به شکار حيوانات است بي آنکه علت اصلي و زيستي اين عمل ديگر وجود داشته باشد. شکار حيوانات انگيزه اش نخست به دست آوردن غذا و رفع گرسنگي، يعني رفع يک احتياج زيستي بوده است. اگر اين عمل بعدها نه براي بدست آوردن غذا و نه براي هيچ دليل ديگري ( مثلاً خاموش کردن هوس پرخاشگري ... ) نيز به وقوع بپيوندد و نفس عمل انگيزه و هدف باشد، گوئيم طبق اصل « خودمختاري کنشي ابتکاري » صورت گرفته است.
مثال ديگري که آلپرت مي آورد از کارگري است که نسبت به کيفيت کاري که انجام مي دهد مغرور است و به خود مي بالد. او در بادي امر ناچار بوده است در کار خود مهارت پيدا کند تا بتواند استخدام شود. از اين پس کاري را که انجام مي دهد رضايت بخش است. ولي اصل « خودمختاري کنشي » که بر او حکمفرماست وادارش مي سازد به اينکه کار خود را هرچه مي تواند بهتر کند و آن را به عاليترين درجه ي خوبي برساند، نه به خاطر اينکه از او چنين توقع و انتظاري دارند، و نه به اين منظور که قدرش را بدانند و بر مزدش بيفزايند- بلکه به اين دليل که شخصاً از نفس اين عمل که سير به طرف کمال است لذت مي برد.
نمونه ي ديگر دانشجوئي است که علاوه بر دروس اجباري و معمولي که براي توفيق در امتحانات ياد مي گيرد، به مطالعات شخصي مي پردازد و به دنبال کسب اطلاعات و معلوماتي مي رود که ارتباطي با دروس اجباري که مي خواند ندارند بلکه فقط براي اينکه خودبخود مسرت خاطرش را فراهم مي سازند. همچنين هر کاري که آدمي انجام مي دهد بي آنکه هيچگونه فايده ي عملي محرک او واقع شده باشد.
آلپرت درباره ي اصل « خودمختاري کنشي » به اجمال چنين مي گويد: اصل « خودمختاري کنشي » به معلوم داشتن بي همتائي انگيزه هائي که به سازشهائي ويژه ي شخص جنبه ي اختصاصي مي دهند کمک مي رساند (32) ». ريشه بعضي از انگيزه ها در کودکان و افرادي که رشد کافي نکرده اند در گذشته و به خصوص در سالهاي اول زندگي است. ولي آدمي هر چه بيشتر رشد مي کند و پخته تر مي شود از قيد انگيزه ها رهائي مي يابد و « خودمختاري کنشي » در او نمودارتر مي گردد. بنابراين هر قدر کسي انگيزه هايش بيشتر به گذشته و به عامل زيستي بستگي داشته باشد، جنبه پختگي و دوري او از حالت کودکي کمتر خواهد بود.
قبول اصل « خودمختاري کنشي » نتايجي به بار مي آورد که آلپرت آنها را به اين شرح بيان مي کند: اصل « خودمختاري کنشي » معلوم مي دارد که:
1- انگيزه ها همزمان با شخص هستند و هر چيزي که به عمل وا مي دارد بايد در زمان حال چنين کند. فرماني که انگيزه اي مي دهد از نظر کنشي وابستگي به ريشه هاي تاريخي يا به هدفهاي زمان ماضي ندارد، بلکه وابسته به هدفهاي زمان حال است.
2- تغيير صفت انگيزه ها از دوران کودکي تا بزرگسالي چنان قطعيت دارد که مي توان گفت انگيزه هاي بزرگسالي انگيزه هاي کودکي را طرد کرده و جانشين آنها شده اند.
3- درجه ي رشد و پختگي شخصيت با درجه ي « خودمختاري کنشي » که انگيزه هايش به بار آورده اند سنجيده مي شود. با اينکه در هر کسي آثار کهن ( مربوط به کودکي و بازگشتها و پاسخهاي انعکاسي ) باقي است باز فرد تربيت يافته و اجتماعي شده رشد و پختگي خود را به همان نسبتي که توانسته است از قيد انگيزه هاي کهن رهائي يابد نشان مي دهد.
4- يادگيري به وجوه مختلف صورت مي گيرد ( و نمودار تأثير تغييرپذيري مستمر محيط است ) و بر روي مزاج ها و استعدادهاي مختلف اثر مي گذارد و انگيزه هائي به وجود مي آورد که اختصاصي هر فرد آدمي هستند. ساخت تحرکي هر شخصيتي بي همتا و يگانه است هر چند که هماننديهاي ناشي از نوع نژاد و فرهنگ و مراحل رشد و محيط جغرافيائي ممکن است مشابهت هائي به وجود آورند که معيارهاي کلي را- به شرط آنکه تقريبي بودن آن محرز باشد- توجيه کنند؛ و نيز استعمال معيارهائي را براي مقايسه افراد با واحد مقياسي معين، يا ساختن تيپ هاي مناسبي را به اعتباري که منظور پژوهنده است، ميسر سازند. در عين اينکه نمي توان وجود غرائز را از کودکي يا حتي امکان ادامه وجوه غريزي ( يا بازتابي ) فعاليت را در طول زندگي- انکار نمود باز، بنابر اصل « خودمختاري کنشي » بايد شخصيتي را که به رشد رسيده است پديده اي دانست که از حيث ماهيت « مابعد غريزي است » (33).
حاصل اينکه بر طبق اصل « خودمختاري کنشي » اولاً پژوهنده بايد گذشته را تا حدي ناديده بگيرد و تحقيقات خود را به انگيزه هاي زمان حال و آينده ( قصد و نيت و آرزوها وآمال ... )- که انگيزه هاي گذشته را تحت الشعاع قرار مي دهند، متوجه سازد. ثانياً، پون هر رفتاري اصولاً مي تواند خودش به صورت انگيزه درآيد و چون رفتارها و مقتضيات محيط بسيار فراوان و گوناگون هستند، هر فردي انگيزه هائي پيدا مي کند که اختصاصي خود او هستند و با انگيزه هاي افراد ديگر کمابيش فرق دارند و از اين رو فرديت و يکتائي که اين قدر مورد توجه و تأکيد آلپرت است تأکيد مي گردد.

رشد شخصيت

اصل « خودمختاري کنشي » مي رساند که ميان دوران کودکي و بزرگسالي تغييرات مهم روي مي دهد. نظر آلپرت درباره ي کودک از هنگام زادن تا سه سالگي مطلب تازه و مهمي به ميان نمي آورد. نوزاد موجودي است متشکل از وراثت و از انگيزه هاي نخستين ( گرسنگي، تشنگي ... ) و حرکات انعکاس ( بازتابها ). اين موجود هنوز صفات تازه اي که نتيجه برخورد با محيط است به دست نياورده است و داراي شخصيت نيست. حرکات او کاملاً جنبه ي زيستي دارند و بر پايه ي تنيدگيهاي جزئي و خوشي و رنج استوارند، يعني صرفاً براي تخفيف رنج و افزايش خوشي صورت مي گيرند ( يا، به اصطلاح فرويد، کودک در اين دوران صرفاً تابع اصل لذت است ) اما نوزاد در جريان همان سال اول زندگي ويژگيهائي در چگونگي حرکات و ابراز هيجانات از خود نشان مي دهد که آثاري بادوام در شخصيت او باقي خواهند گذاشت.
بين دوران کودکي و دوران بزرگسالي عوامل متعدد و گوناگوني به کار مي افتند که اين دو دوره را از هم متمايز مي سازند و صورت تازه اي به شخصيت مي دهند. از اين عوامل هستند گذشت زمان، رشد کودک، يادگيري و تقليد، « خودمختاري کنشي » ... بنابراين کودک که هنگام زادن موجودي است صرفاً زيستي به تدريج رشد مي کند، من او تقويت مي شود و بر کميت صفات او مي افزايد و کيفيت آنها نيز تغيير مي کند و هدفها و آرزوهاي آينده ي او پي ريزي مي شوند. عامل اصلي اين تغيير، نقش مؤثري است که « خودمختاري کنشي » ايفا مي کند. اين اصل، چنانکه پيش از اين بيان گرديد، مي رساند که آنچه در بادي امر فقط وسيله ي وصول به هدف زيستي بوده است مي تواند انگيزه ي مستقلي بشود که با تمام قدرت يک انگيزه ي فطري حيواني رفتار آدمي را هدايت کند.
باري آدمي بيش از پيش به « خويشتن » خويش آگاهي پيدا مي کند و بيش از پيش صاحب انگيزه هائي مي شود که رابطه ي آنها با انگيزه هائي که پيش از آن سبب رفتار مي شدند تقريباً قطع مي گردد. صفات آدم بزرگسال که متشکل و هم آهنگ هستند البته به وسائل گوناگون از تجهيزات انگيزه اي اختصاصي نوزاد بيرون آمده اند، ولي به تدريج دستخوش رشد و تحول مي گردند و طبق اصل « خودمختاري کنشي » استقلال حاصل مي کنند، يعني قدرت انگيزشي خود را ديگر از منابع اوليه نمي گيرند. بنابراين براي فهم کردن عملي که يک فرد بهنجار انجام مي دهد حاجتي نيست به اينکه تاريخ انگيزه ي رفتار را بدانيم: اين عمل خودآگاهانه و از روي بصيرت بصورت مي گيرد. شخص بهنجار قاعدتاً مي داند چه مي کند و چرا مي کند. از اين رو در بيشتر موارد اطلاع از نقشه هاي آگاهانه ي او، ما درباره ي کاري که انجام خواهد داد بيشتر و بهتر روشن مي کند تا اطلاع از خاطره هاي واپس زده و طرد شده ي او.
آلپرت تصديق مي کند که بزرگسالان کمتر به اين درجه از رشد و پختگي مي رسند، يعني کمتر رفتارشان بر اصول عقلي استوار مي گردد. چه بسا بزرگسالاني که انگيزه هاي رفتارشان هنوز رنگ دوران شيرخوارگي دارد. اما افرادي که ناراحتي جدي دارند البته از علت رفتار خود بي خبرند و اين رفتار بيشتر با حوادث دوران کودکي بستگي دارد تا به آنچه در زمان حال در جريان است يا در آينده جريان خواهد داشت.
از آنچه بيان شد اين نتيجه گرفته مي شود که به اعتقاد آلپرت هر اندازه آدمي بيشتر از انگيزه هاي ناخودآگاه دوري جويد و هر اندازه صفاتش نسبت به ريشه هاي کودکي استقلال بيشتري داشته باشد به همان اندازه درجه بهنجاري و پختگي او بيشتر خواهد بود.
درباره ي آدم پخته ي نسبتاً کامل به تفصيل بيشتري بحث شده است، ولي تعريف و توصيفي که مورد قبول همه باشد به دست نيامده است. آلپرت معتقد است که آدمي براي وصول به چنين مقامي بايد داراي اين شش صفت باشد:
1- خويشتن را به خوبي بشناسد.
2- بتواند با ديگران، چه آشنا و چه ناآشنا، به گرمي تماس داشته باشد.
3- بر نفس ( تمايلات و هيجانات ... ) خود مسلط باشد و خويشتن را آنچنانکه هست قبول داشته باشد.
4- احساس و ادراک و انديشه و عمل او با شور و شعف و با رعايت واقعيت خارجي و مطابقت با آن صورت گيرد.
5- بتواند خود را متجلي سازد و به خلق و خوي خود بصيرت داشته باشد.
6- با فلسفه متحد کننده ي زندگي هم آهنگ زندگي کند.
آلپرت توجه مي دهد به اينکه راهنمايان و روان درمانگران اشتباه مي کنند که فقط يکي دو از اين صفات را در نظر مي گيرند. آنها بايد توجه خود را به همه ي آنها معطوف بدارند.

يکتائي شخصيت و چگونگي تحقيق درباره ي آن

بسياري از پژوهندگان مطالعه ي فرد آدمي را براي شناخت شخصيت سودمند دانسته اند، ولي آلپرت در اين باب به تأکيد سخن مي گويد. او هر يک از آدميان را در نوع خود منحصر به فرد، يعني يکتا و بي همتا مي داند، و اين معني در واقع سنگ زيربناي نظريه ي او درباره ي شخصيت اوست. او ضمناً از ارزش و اهميت نقشي که هر کسي در زندگي ايفا مي کند و در شخصيت او مؤثر است غافل نيست. اجتماع از هر کس مي خواهد که نقش خود را متناسب با شغل و مقامي که دارد ايفا کند. اين اصل مورد قبول آلپرت هست ولي او معتقد است که اين نقش را منحصراً محيط تحميل نمي کند، بلکه آدمي تا حدي براي چگونگي بجا آوردن اين نقش آزادي و اختيار دارد. همه ي مردمان معني وظيفه کار خود را يکسان درک نمي کنند، همه آن را يکسان انجام نمي دهند، و اين خود يکي از جنبه هاي يکتائي و بي همتائي هر يک از افراد آدميان است.
آلپرت اعتقادش اين است که از آزمايشهائي که با حيوانات مختلف، مانند موش و ميمون و جز آن صورت مي گيرند، نمي توان براي انسان نتيجه گيري کرد. حتي صفات عاطفي شخصيت در هر فردي اختصاصي خود او است. حسابهاي آماري، انحراف استاندارد ... براي توصيف شخصيت آدمي ملاکهاي ناچيزي هستند. همچنين است « هوش بهر » ... تحليل عوامل نمي تواند اطلاع صحيحي از شخصيت به دست بدهد، زيرا آنچه را که در عمليات آماري مي گذارند او همان را پس مي دهد.
باري، آلپرت براي شناخت شخصيت، صفات را مهمترين معيار مي داند و معتقد است به اينکه هر فردي را با دسته ي مخصوصي از صفات بايد مورد بررسي و مطالعه و توصيف قرار داد. اين دسته از صفات نمي تواند به کار شناخت و توصيف فردي ديگر برود؛ به عبارت ديگر نمي توان عده ي معيني از صفات را برگزيد و چنين پنداشت که با آنها مي توان شخصيت همه ي آدميان را مورد بررسي قرار داد و توصيف نمود.
آلپرت حتي معتقد است که شرح حال نويسان و داستان سرايان و شاران خوش قريحه در توصيف شخصيت آدميان موفق ترند تا روان شناساني که در اين باره ي روشهاي آزمايشگاهي يا آماري به کار مي برند. باري « ما پس از قرائت يک صفحه از کتاب شرح حالي که خوب نوشته شده باشد کسي را بهتر مي شناسيم تا پس از بررسي او با تست رورشاخ يا در کلينيک راهنمائي... » آلپرت البته از مشابهتي که افراد آدميان با يکديگر دارند غافل نيست، ولي مي گويد از روي اين همانندي ناقص براي رفتار نوع بشر قوانين کلي به دست آوردن خالي از اشکال نيست. بهرحال در بررسي شخصيت توسل به يک روش نتيجه ي درست حاصل نمي کند؛ بايد روشهاي مختلف را مورد استفاده قرار داد. شناخت شخصيت کسي بدون مطالعه ي تاريخ زندگي و شرح حال و خلاصه به دست آوردن اطلاعات کافي مربوط به او، ميسر نخواهد بود.

روشهاي تحقيق درباره ي شخصيت

آلپرت روشهاي غيرمستقيم، بخصوص روشهاي برون افکني را براي تحقيق درباره ي شخصيت افراد بهنجار چندان مفيد نمي داند، و روشهاي مستقيم، مانند مصاحبه و پرسشنامه، را در اين مورد مناسبتر مي پندارد. اين عقيده البته ناشي از اصول کلي نظريه ي اوست که براي خودآگاه و موجبات منطقي رفتارآدمي اهميت خاصي قائل است. آلپرت مي گويد: شخص بهنجار رفتارش مبتني بر انگيزه هاي معلوم و معقول است، او مي داند چه مي خواهد و چه مي گويد، يعني انگيزه هاي خود را مي شناسد. بنابراين تستهاي برون فکني براي او با تستهاي ديگر فرقي ندارند. برخلاف آن است که فرد نابهنجار که رفتارش بر پايه ي انگيزه هاي ناخودآگاه استوار است و به کاربردن تستهاي برون فکني با او بسيار بجا خواهد بود.
پرسشنامه هائي که آلپرت تنظيم نموده و به کار برده است بر پايه ي همين اعتقاد بوده است.

انتقاد نظريه ي آلپرت

در ابتداي اين بحث به نظريات ابتکاري آلپرت اشاره کرديم و پس از آن تا حدي به توضيح آنها پرداختيم. اينک بايد بگوئيم که به اين نظريات ايرادات و اشکالاتي هم کرده اند که مهمترين آنها يکي درباره ي فاصله اي است که ميان بهنجاري و نابهنجاري، کودکي و بزرگسالي... قائل گرديده است. ديگر درباره ي « خودمختاري کنشي » است که وجود چنين چيزي را عملاً غير قابل اثبات مي دانند. ديگر اهميت خاصي است که او به انگيزه هاي اجتماعي مي دهد و تأثير آنها را در رفتار بيش از نيازها و انگيزه هاي نخستين، چون غريزه ي جنسي و پرخاشگري ... مي داند. ولي واقع اين است که آلپرت منکر انگيزه هاي زيستي و انگيزه هاي ناخودآگاه نيست، منتها مي خواهد نقش انگيزه هاي اجتماعي و عوامل ناشي از عقل و استدلال را هم که سخت مورد غفلت بوده اند خاطر نشان سازد...
با اينکه مخالفان آلپرت جنبه ي شاعري را در او غالب بر جنبه ي علمي پنداشته و اعلام داشته اند، غالباً به نظريات او اشاره و به آنها استناد مي کنند. تأکيد او درباره ي يکتائي فرد، در بررسي و تحقيق شخصيت افراد تأثير فراوان داشته است.
مقام والاي آلپرت در روان شناسي نمي تواند مورد ترديد باشد.

پي‌نوشت‌ها:

1- Gorodon willard Allport
2- Dorthmouth
3- کتاب « شخصيت و برخورد اجتماعي » چاپ 1960 صفحه 146
Personality and social Encounter.
4- « شخصيت: يک تعبير روان شناسي » چاپ 1937 صفحه 48.
5- Psychology of the Individual
6- Gardner Murphy
7- Drives
8- Homeostasis
9- Trend
10- Trait
11- character
12- Atitude
13- Neuropsychic
14- کتاب « شخصيت، يک تعبير روان شناسي » صفحه ي 259.
Personality: A Psychological Interpretation
15- Cardinal traits
16- Central traits
17- Secondary traits
18- Individual traits
19- Commun traits
20- Personal dispositions
21- Phenotypical personal dispositions
22- Genotypical personal dispositions
23- Ego
24- Self
25- Propriate fonetions of personality
26- Proprium
27- واژه « خويشتن » را با توجه به شعر زير و نظاير آن برگزيده ايم:
« برخرد خويشتن برستم نتوان کرد *** خويشتن خويش را دژم نتوان کرد.
دانش و آزادگي و دين و شرافت *** اين همه را بنده ي درم نتوان کرد.»
28- Persverative fonclions
29- Propriate functional autonomy
30- بعضي تيکها را نيز مي توان از اين گونه دانست. مثلاً کسي که براي دورکردن پشه يا جسم خارجي از چشمان خود مکرر پلکها را بهم زده است. ممکن است بعدها بدون اين محرکهاي خراجي پلکها را پي در پي بهم بزند. خاراندن بي دليلي بيني يا لب يا جاي ديگر بدن ممکن است ناشي از همين اصل خودمختاري کنشي محسوب مي شود.
31- Propriate motives
32- از کتاب « شخصيت و برخورد اجتماعي » چاپ 1960 صفحه 146.
33- انگيزه در شخصيت Motivation in personality, psychological Revue در مجله ي روان شناسي 1940 صفحه 545.

منبع مقاله :
سياسي، علي اکبر؛ (1390)، نظريه هاي شخصيت يا مکاتب روانشناسي، تهران: مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، چاپ چهاردهم